پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

◕‿◕ پارسا قصه هایی از لبخند خدا◕‿ ◕

اولین باران

      سه شنبه     1391/8/30       امروز بعد از ماهها در شهر ما هم بارندگی شد ، از نیمه های شب بود که بارون شروع به باریدن کرد وتا حدودی هوا خنک شد . مامانی هم منو آماده کرد وبه پارک برد همه جا خیس بود حتی اسباب بازی ها .مامانی هم چندتایی از اوناروخشک کرد تا من هم بتونم سوارشون بشم . هوا خیلی تمیز بود وکمی هم سرد بعد از یه عالمه بازی آخر راضی شدم  تا به خونه برگردم وبعد از خوردن نهار  یه چرت چند ساعته راحت رفتم. خدایــــــــا از این همه لطـــــــــــــف ومهـــــــــــــربونیت سپــــــــــــــاس گذاریم   ...
30 دی 1391

تردمیل

      شنبه    1391/9/18       امشب پارسا کوچولوی ما هم به فکر افتاده تا مانکنی و خوش اندام تر بشه پس تصمیم گرفته اونقدر روی تردمیل راه بره  که به هیکل مورد علاقه اش برسه .         مرتب می خواد تا سرعت تردمیل وافزایش بدیم اونم با سرعت روی اون می دوه،اونقدر سریع که شروع کرده به عرق ریختن، هرچیم منو بابایش می خوایم که بیاد پایین یا حداقل سرعت تردمیل وکم کنیم مانع میشدو جیغ میزد.      حتی گاهی هم شیب تردمیلو بالا میاوردیم ولی هیچی مانع ورزش وخوش تیپی پسر نمی شد.      بعد از اون وقتی بیرون رفتم اون...
29 دی 1391

مردن لاک پشت

     سه شنبه    1391/10/26      امشب وقتی به مامانی زنگ زدیم گفتند که لاک پشتم از امروز صبح هر کاریش میکنند تکون نمی خوره وسر ، دست وپاهاشو تماما بیرون گذاشته وهیچ حرکتی نداره در نتیجه مرده.     مامان وبابا خیلی ناراحت شدند واز مامانی خواستند تا اونو توی باغچه خاکش کنند . ...
28 دی 1391

رفتن به اصفهان

      چهارشنبه   1390/9/29       امروز مادرجون وخاله می خواستند با سرویس های شهرک به اصفهان برگردند. بابایی ماموریت بود منو مامانی هم مادرجون وخاله رو تا ماشین همراهی کردیم. در حالی که داشتیم یه جورایی خداحافظی می کردیم مامان برگشت وگفت:"می خواید ما هم با شما بیاییم؟ "      مادرجون هم که انگار منتظر همین حرف بود گفت:"من پارسا رو نگه می دارم شما سریع برید دو دست لباس جمع کنید وبیاید."     ساعت 4:50 دقیقه بود مامان از آقای راننده سوال کرد:"ببخشید شما چه ساعتی حرکت می کنید؟" راننده هم جواب داد:" 10 دقیقه دیگه."     مامانو خاله ...
19 دی 1391
1